۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

مادر ستار بهشتی : این سه تا بچه هایم را هم بکشند برایم مهم نیست من پی گیری را ادامه می دهم تا ستارکُشی تمام شود!

سایت نوروز ، فخرالسادات محتشمی پور : جاده شلوغ است. کسانی که دیروز نتوانسته اند به زیارت اهل قبور بروند، سعی می کنند امروز را از دست ندهند. مادر ستار می گوید: تهدیدمان کرده بودند که نرویم امام زاده سر مزار پسرم اما قرار نیست کسی برای ما تعیین تکلیف کند! می گوید: تعداد مأمورها چندین برابر مابود!

صبح جمعه، رباط کریم:
جمعه ها تعطیل است اما جمعه آخر سال که نباید تعطیل باشد. مردم هزار کارناکرده و ناتمام دارند. ما دنبال مغازه ای می گردیم که باز باشد. فروشنده های مغازه های این محل بیشتر زن هستند! سبزه می خریم و ماهی قرمز در تنگ بلور به یاد هدایای نوروزی آقا هدی صابر برای خانواده های زندانیان سیاسی و یک کله قند که شیرین کند کام خانواده ستار بهشتی را و ... این بن بست اختصاصی است و سر در خانه تابلوی بزرگی از تصویر آشنای آقاستار مشاهده می شود!
گوهر خانوم می آید استقبال. سحر هم همراه اوست و بنیامین به دنبال سحر. آقا مصطفی داماد خانواده بعد از تصادف عجیبش زمین گیر شده! سحر می گوید: بعد از مصطفی من پرونده برادرم را دنبال می کنم.
گوهر خانوم می گوید: این سه تا بچه هایم را هم بکشند برایم مهم نیست من پی گیری را ادامه می دهم تا ستارکُشی تمام شود! گوهر خانم می خواهد با تن نحیف خود نقطه پایان بگذارد بر این قصه تلخ. می گوید: آقاستار همه کس من بود. یار و هم دم و پرستار تمام وقتم. مادر بیمار است و نیازمند مراقبت دائمی. سحرش باید از راهی دور به کمک مادر بیاید با این پسرک پرشرو شورِ بی قرار که ستار می خواست از او یک مرد درست و حسابی بسازد و حالا تصویرش در سراسر دیوارهای خانه کوچک مادربزرگ هر آن در مردمک چشمان پسرک می نشیند: دایی ستار ورد زبان این کودک نوپاست. پدرش را تهدید کرده بودند که همسرش را هم احضار و بازداشت می کنند. بنیامین با واژه مردانگی در این خانه کوچک که بوی دایی ستارش را می دهد آشنا می شود.
مادر می گوید: آقاستار می دانست که رفتنی است. محبت ها و رسیدگی هایش به من بیشتر شده بود در روزهای آخر و گاهی چیزهایی می گفت که برایم عجیب بود. می گوید: آقاستار خانه را که بادست خودش ساخته بود سروسامان داد و این نقش گچی با گل های قرمز را برایم به یادگار گذاشت روی سقف اتاق که یادش در یادم ابدی شود با هر نگاه به آن!
سحر به برادرش و به راه و مرام عدالت خواهانه اش افتخار می کند  و می گوید: من هیچ ترسی ندارم از پی گیری پرونده ستار هرچند هیچ احساس امنیتی ندارم از بس تهدیدمان کرده اند. داماد خانواده از همسرش حمایت می کند و مانع حق خواهی او نمی شود. نامش مصطفی است. می گویم: چه اسم قشنگی! گوهر خانوم می خندد و می گوید: مصطفی ها همه خوش قلب و مهربان و همراهند! من تأیید می کنم. گوهر خانم یک پارچه سیاه انداخته روی تلویزیون و می گوید این تلویزیون چیزی برای تماشا ندارد. ما از دروغ خسته شده ایم. می گوید: صبح از عکس آقاستار روی یخچال شروع می کنم و نگاهش می کنم در تمام این اتاق. خانه کوچک تر از آن است که بشود با اسباب و اثاثیه پرش کرد اما با وجود این عکس های زنده از مرد خانه که مهاجر فی سبیل الله شده و بهشتی شده، خانه به قدر یک ایران بزرگ شده است و ایرانی ها به این جا و به امام زاده مجاور  برای  زیارت می آیند و  حاجت می گیرند.
دلمان نمی آید خداحافظی کنیم. می گویم: مادرجان التماس دعا. با این دل شکسته و رنجور ما را دعا کنید. می گوید: موقع سال تحویل بیایید امام زاده می گوید: بیشتر بیایید پیش ما خوشحالمان می کنید. می گوید شماها که می آیید این جا آقا ستار را زنده تر می بینم. گوهر خانم می گوید: دوستان ستار یک وانت گلدان شب بو برایمان هدیه آورده اند در آستانه بهار. یادگار ببرید به خانه هایتان. شب ها بوی آقاستار می پیچد در خانه! مادر می گوید آقاستار امانت خدا بوده که خودش بازگرفته اما من از خونش نمی گذرم تا ستار بهشتی دیگری درست نشود زیر دست بازجوهای خدانشناس پیراهن صورتی که با پوزخند سر خاک بچه های مردم حاضر شوند بی عذرخواهی از گناه کبیره ای که مرتکب شده اند! گوهر خانم از رنگ صورتی بدش آمده از وقتی که بازجوی صورتی پوش آقا ستارش را برده و او از همان روز سیاه پوش شده است تا وقتی خبر مرگ بچه اش را شنیده و تا همین امروز! من در تمام طول مسیر بازگشت به شکوفه های صورتی فکر می کنم. مبادا گوهر خانوم این شکوفه ها را هم دوست نداشته باشد. مبادا مبادا...
دلمان نمی آید خداحافظی کنیم و بنیامین دلش می خواهد دنبال ما بیاید. ماهی قرمز تنگ بلور او را صدا می زند و شاید هم دایی ستارش. خدا می داند...