1- من مقاله ای دارم درباره ی قشنگی و دلنشینی و ملاحت صدای کلاغ. این مقاله را دور از چشم زندانبانان، در یکی از سلول های انفرادی زندان اوین برآورده ام. راستش را بخواهید محرک من در نوشتن این مقاله، یک کلاغ بود که همه روز و هر از گاه، صدایی برمی کشید و با همان قار قار بظاهر نازیبا و ناخواستنی اش به من می آموخت: زندگی، آنسوتر از تمایل زندانبانان عبوس، جریان دارد. هرگاه این کلاغ صدا می کرد، او را بر سر درختی بلند تجسم می کردم. که از همان بالا، به رفت و آمد آدمیان می نگرد. همو که: پر و بالی دارد. پر می زند و از بالای دیوارها و سیم خاردارها و بندها و سلولها و ساکنین سلولها گذر می کند. همو که جفتی دارد و برای خود آشیانه ای و احتمالاً جوجه هایی. و حتماً مهری و عاطفه ای و امیدی.
من با هر قار قار او، به دوردستها پرواز می کردم و ساعتی بعد با آغوشی پر از پرواز به سلول تنهایی خود باز می آمدم. یک چندی که گذشت من صداهای دیگری را نیز کشف کردم. یا بهتر بگویم: آن صداهای هر از گاه، از دیوارهای بلند اطراف زندان پای به این سوی می نهادند و با عبور از لابلای سیم خاردارها، دارایی خود را در ضمیر و عاطفه ی من باقی می گذاردند. مثلاً صدای پای سربازانی که در سکوت نیمه شب، جای خود را به همدیگر می دادند. یکی از پله های آهنین برج دیده بانی پایین می آمد و دیگری بالا می رفت. و یا صدای “ایست” کشیده و بلند سربازی که در دوردست ها به چیزی مشکوک شده بود. و صدای فِرّبال کبوتری یا گنجشکی که از آن سوی پنجره ی سلول من می گذشت. یا صدای ناله ی یکی از زندانیان جوان که در میان ناله های گاه بگاهش می شد کلمه ی “مادر” را شناسایی کرد.
اما چرا نگویم که خواستنی ترین صدای مورد علاقه ی من، صدای سبزی فروش دوره گردی بود که بعضی از روزها به کوچه ها و خیابانهای اطراف زندان اوین سر می زد و با بلندگوی دستی اش و یا بلندگوی نصب شده بر سقف وانت ش، آورده های خود را تبلیغ می کرد: آهای سبزی دارم. سبزی پلو سبزی آش سبزی خوردن بادمجون کدو پیاز سیب زمینی. صدای این فروشنده ی دوره گرد، عین زندگی بود برای من. گرچه من صدای غش غش خنده ی نگهبانان و مراقبان داخل بند را نیز می شنیدم اما طعم صدای آن فروشنده ی دوره گرد کجا و طعم غش غش خنده ی مراقبان کجا؟
یک روز نشستم و با خود اندیشیدم: وقتی صدای این سبزی فروش با این الفاظی که بکار می گیرد بگوش منِ زندانی می رسد، حتماً صدای رهگذری نیز که شعری از حافظ را در همین بلندگوی دستی اش آواز می کند به من خواهد رسید. اینگونه شد که تصمیم گرفتم اگر آزاد شدم به یکی از این دوره گردهای خوش صدای اطراف زندان اوین، یک چند بیت شعر بدهم که با سبزی و بادمجان و پیاز و سیب زمینی اش قاطی کند. مثلاً داد بزند: آی خانونم خونه دار زنبیل و وردار و بیار، و با صدای خوشش زیر آواز بزند: یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور / کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حالا شما مجسم کنید زندانیان بی دلیل ما، که تک به تک یا چند بچند در سلولهای خود نشسته اند، با شنیدن این شعر جناب حافظ به چه شور و حالی درمی افتند. بگذریم از این که این قول و قرار من با خودم هرگز عملی نشد.
۲ – سالها پیش مجموعه ی مستندی ساختم به اسم “روی خط مرز”. که در این مجموعه دوربین من به جاری بودن زندگی در نوار مرزی شمال و شرق کشور نگاه می کرد. از نوار مرزی خراسان شمالی تا جنوبی ترین نقطه ی بلوچستان: بندر گوادر. در نوار مرزی خراسان شمالی با دوتار نوازی آشنا شدم “سهراب” نام. سهراب، کُرمانج (cromanj) بود. کرمانج یعنی کرد خراسانی. که این کردها برخلاف سایر هموطنان کردمان که سنی مذهب اند، اینان: شیعه اند. سهراب “بخشی” بود. و بخشی یعنی دوتار نواز ماهری که هم بنوازد و هم بخواند و هم علاوه بر اشعار “جعفر قلی زنگیکی” بتواند خود شعر بسراید و روی شعرش آهنگ بسازد.
بخشی سهراب، پیر بود. اما صدای گرم و شورانگیزی داشت. سهراب برای من تعریف کرد: در سالهای جنگ، پسرم داوطلبانه به جنگ رفت. و من برای این که دلتنگی های خود را تسکین بدهم شعری برای او سرودم و آهنگی برای آن ساختم. در آن قطعه، من با پسرم صحبت کرده بودم. که: عزیزم، ببین دشمن را که پای به سرزمین ما نهاده! ببین که فرزندان ما را می کشد! و خانه های ما را ویران می کند! پس مبادا به دشمن پشت کنی؟ باش و بجنگ و او را بتاران و بازگرد.
بخشی سهراب ادامه داد: یک روز این قطعه را که بزبان محلی کرمانج بود، در رادیو مشهد اجرا کردم. و چون بسیار شورانگیز بود، هم رادیو مشهد و هم رادیو سراسری آن را پخش کردند. تا این که پسرم به مرخصی آمد. نیامده افتاد به پای من و شروع کرد به بوسیدن دست و پا و دهان من. پرسیدم: چه شده؟ گفت: در سنگر نشسته بودیم که شنیدم از بلندگوی پایگاهمان موسیقی محلی کرمانج پخش می شود. خوب که دقت کردم دیدم این تویی پدر که داری با من صحبت می کنی. این که مبادا پشت به دشمن بکنم. فریاد کشان از سنگر بیرون دویدم و همه را خبر کردم. که: این که می خواند پدر من است و مرا به پایداری می خواند.
۳ – یک روز که به دیدن خانواده ی یکی از دوستان دربندم رفته بودم، دیدم دختر بزرگ او با مهارت پیانو می نوازد. پرسیدم: آیا برای پدرت نیز – که سه سال است به مرخصی نیامده – پیانو می نواختی؟ دختر جوان روی از من برگرفت و سرانگشتانش را روی کلیدهای پیانو نهاد و ناگهان با فشردن و رهاکردن آنها “سلطان قلبها” را نواخت. که یعنی: پدرم این را زیاد دوست دارد و من این را برای او بارها و بارها نواخته ام.
آن روز در آن خانه ی غم گرفته، از هر دری سخن گفتیم اما آنچه که مورد اعتنای این نوشته است این است: به دختر دوست دربندم گفتم: پدر کهنسال من یک وانت پیکان دارد. من یک روز آن را امانت می گیرم و می آورمش اینجا. پیانوی تو را بکمک چند نفر می بریم و بر پشت وانت جای می دهیم. برای تو هم یک صندلی می گذاریم. و تو می نشینی پشت پیانو. کدام پیانو؟ پیانویی که پشت وانت است. یک بلندگوی دستی هم در کنار پیانو کار می گذاریم. حالا حرکت می کنیم بطرف زندان اوین. به کوچه ها و خیابانهای اطراف زندان که رسیدیم، تو شروع کن به نواختن پیانو. همین قطعه ی سلطان قلبها را بنواز.
و گفتم: مطمئن باش پدرت با شنیدن صدای پیانوی تو، فریادکشان نگهبانان و مراقبان را خبر می کند. به همه می گوید: این دختر من است که دارد برای من می نوازد. او دارد با من صحبت می کند. او دارد به من می گوید: زندگی آنسوتر از سیم خاردارها جاری است. او دارد به من می گوید: گرچه دل همه ی ما برای تو تنگ شده اما بمان و پایداری کن و پیروز بازآ.
محمد نوری زاد
چهاردهم اسفند ماه سال نود و یک
چهاردهم اسفند ماه سال نود و یک