شب عید نوروز با مادر و همسرم به شهرستان رباط کریم و به خانه ی “ستار بهشتی” رفتیم. مادرِ ستار بود و خواهر و دامادش. و اما مادر: که یک اسکلت بود، با پوستی که بر آن کشیده باشند. مادر، مادری که یک سخن بیش با او نبود. و آن: دادخواهی خون فرزند نان آورش.
نیز خانه ای که “مادر” در آن ساکن بود، خانه نبود. یک حداقل فضای ممکن بود به اسم سرپناه. در انتهای کوچه ای باریک به پهنای یک متر. تکرار می کنم: در انتهای کوچه ای باریک به پهنای یک متر. در انتهای کوچه ای باریک به پهنای یک متر. و زیراندازی که فرش و قالی و قالیچه و گلیم و جاجیم نبود. پتو بود. با مختصری وسایل زندگی.
“برادران”، ستار را با دستانی بسته از همین سرپناه بیرون می کشند و از کوچه ی باریک یک متری عبور می دهند و سوارش می کنند و می برند. درست جلوی چشم مادری که بر استخوانهایش پوست کشیده اند. ستار، نان آور این خانه و این مادر بوده. مادری که مثل مابقی مردم، سی و چهار سال از عمرش را در چشم انتظاری گذرانده. در انتظار این که: نظام مقدس اسلامی، یک روز – آری یک روز – حق را به حق دار می رساند.
نظام مقدس، ستار را برد اما برنگرداند. دروغ چرا، یک هفته ی بعد بازگرداند اما جنازه اش را. و اکنون، آن بیغوله و سرپناهی که در انتهای کوچه ی یک متری است، با تنها ساکنِ پوست و استخوانی اش که اسمش “مادر” است، به آزمونی بزرگ برای نظام مقدسی که یک روزهایی به جانبداری از مستضعفان شعار می داد، بدل شده است.
مادرِ تکیده و استخوانیِ ستار اکنون به استخوانی در گلوی دستگاه قضایی اسلامی ما بدل شده است. و استخوانی در گلوی نمایندگانِ ترسیده ی مجلس شورای اسلامی. و استخوانی در گلوی تک تک مسئولانی که اسم خود را مسلمان و انسان نهاده اند و همزمان خون این جوان بی گناه را انکار کرده و می کنند.
آنچه که من در شب عید نوروز سال نود و دو از آن سرپناهِ انتهای کوچه ی یک متری مشاهده کردم، فروخوردن یک درد بود. این که: آهای نام آوران نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، هیاهوهای هیچ در هیچ و طمطراق های مزین به تکلف های اسلامی را وابگذارید و یک مختصر به آداب انسانیت مزین شوید! اینجا پای یک خون در میان است. پای یک خون. پای یک خون. پای یک خون.
محمد نوری زاددهم فروردین ماه سال نود و دو